بیست و چهارم بهمن ماهِ سال یک هزار و سیصد و فلان
/ یا هـو /
نارگل خانم؛ زیبای جان. عزیزِ من.
حرف زیادی ندارم، فقط خواستم بگویم همه اش بخاطر خودت بود. بخاطر خودت بود که گفتم نرو، کنار منِ بخت برگشته بمان. که شاید بتوانم برایت کاری کنم، نشانت بدهم که وفاداری به حرف نیست. وفاداری جان دارد، زنده است، نفس میکشد، دستهای گرمیدارد و تعریف از خودت نباشد اما "گاهی میتواند کاری کند که خستگیهایت را در آغوشش از یاد ببری".
الهی برای نگاه غصه دارت بمیرم، هیچ وقت دلم نمیخواست آن روز دلت را بشکنم. آن روز که گفتم شالت را جلو بکش و تو برایم اخم کردی و با بغض از من رو برگرداندی. فقط بخاطر این بود که آن پسره آسمان جل، نوید، داشت زیرچشمینگاهت میکرد. ببخشید. وقتی درباره رفیقت، نوید، اینجوری حرف میزدم ازم دلخور میشدی.
دلم برای وقتهایی که بی خبر دنبالت میآمدم دم استودیو تنگ شده. اصلاح میکنم: وقتهایی که بیخبر میآمدم دنبالت و تو "خوشحال میشدی". این دم آخری، از من خجالت میکشیدی. میگفتی اگر بچهها بفهمند وانت آبی داریم، آبرویت میرود.
دلَکم، دلم برای وقتهایی که میرفتیم شهرکتاب مرکزی تنگ شده. وقتی با هیجانی کودکانه میان ردیف کتابها میدویدی و دستهایم را میگرفتی. وقتی نگاهم به لاکهای قرمزت میافتاد و قلبم میریخت. وقتی روی مبلهای قرمز بادیِ شهرکتاب لم میدادی و من روی صندلی روبرویت مینشستم و نگاهت میکردم. نگاهت میکردم که چطور کتاب را با طمانینه ورق میزدی و مردمک چشمهایت بر روی سطرها میرقصیدند و میدویدند و آخ ... درجا با خودم میگفتم که پشت پلکهایش چقدر بوسیدنی ست.
گاهی که از بالای کتاب نگاهت به من میافتاد، آهسته و ریز میخندیدی و لب میزدی که "نکن آقا فرشید، خجالت میکشم ... "
حواسم به حرفهایت نبود و عشق میکردم که تو از آنِ منی. همسرِ منی و من دگر چه از پروردگار عالم میخواستم؟ چه میخواستم به جز دو چشم اضافی که با دقت بیشتری به تماشای جزئیات وجودت بنشینم؟
نارگل خانم،
من دلم برایت تنگ شده.
شرمندهی صبوری ات، قرار بود حرف زیادی نزنم. اما وقتی میدانم مخاطبم تویی، دست و پایم را گم میکنم و همه قرارها و شایدها و بایدها را پاک فراموش میکنم.
ماهی گلیِ عید امسالمان، همان که نامش را "فریدون" گذاشتی هنوز زنده است. فیروزه میگوید کم کم باید صدایش کنیم "فریدونِ ماندگار". گمان میکنم اون هم دلش برایت تنگ شده، چون جدیدا دیگر به چالاکیِ قدیم دم تکان نمیدهد و شنا نمیکند. بخدا به اندازه کافی و سر وقت غذایش را میدهم. اما من بلد نیستم با فریدونت صحبت کنم تا دلش باز شود و باز در تنگ سبز و قرمزش بازی کند. بخاطر من که نه ... به خاطر ماهی گلی ات برگرد.
دلمان برایت تنگ شده.
قربانت، آقا فرشیدِ عاشق.
.